مشکل: تا زمانی که کلیت متن، استدلال‌های اصلی و نتیجه‌گیری آن مشخص نباشد، نوشتن مقدمه بسیار دشوار است.

نقش مقدمه، وارد کردن خواننده به دنیای نویسنده است. مقدمه مسیری است که از دنیای خواننده شروع می‌شود و او را مرحله به مرحله به دنیای متن می‌کشاند. فرض کنید که می‌خواهید فضای داخل یک اتاق را برای دوست‌تان تعریف کنید. اما هنوز دکور داخل آن را نچیده‌اید. در این صورت یک تصویر کلی از جای میز و کمد و صندلی‌ها دارید؛ اما به صورت نادقیق. این حالت را با اتاقی مقایسه کنید که می‌خواهید دکور اتاقی را که همین حالا چیده شده توصیف کنید. توصیف کدام‌یک راحت‌تر است؟

مقدمه نقشهٔ متن است. مقدمه مهم‌ترین بخش برای خواننده و دشوارترین بخش برای نویسنده است. شاید به همین خاطر باشد که نویسنده‌ها نوشتن مقدمهٔ کتاب‌شان را به افراد ماهر می‌سپارند و آن‌ها هم قبول می‌کنند. مقدمه از یک سمت جاگیری کتاب را در نقشهٔ بزرگ‌تری ترسیم می‌کند و از سمت دیگر نقش محتویات آن را در جایگاه جدیدش مشخص می‌کند.

وقتی نویسنده نداند که جریان متنش به چه سمتی می‌رود، نمی‌تواند مقدمه‌ای بر آن بنویسد.

الگو: تا شکل کلی متن مشخص شود، نوشتن مقدمه را تا جای ممکن به تأخیر بیندازید. بهترین زمان برای نوشتن مقدمه، بعد از نوشتن کلیت متن و مشخص شدن مسیر کلی آن است. دقت داشته باشید که اشاره نکردن به حرف اصلی در مقدمه، خواننده را گیج می‌کند.