آدمها از یک سنی به بعد تصمیم میگیرند که «بزرگ شدهاند». قبلترها این تصمیم در اختیار خودشان نبود. بلکه آیینهایی برگزار میشد1 که در آن نوجوانان با زندگی قبلی خداحافظی میکردند و به زندگی بزرگسالانه میپیوستند. اما حالا که این آیینها کمرنگتر شدهاند -و نهایتاً در سربازی و ازدواج خودشان را نشان میدهند- مدل دقیقی از رشد و بزرگ شدن آدمها وجود ندارد که هر کسی با تطبیق خود با آن بفهمد که چقدر بزرگ شده است و چقدر کار دارد. آنچه در ادامه دربارهاش صحبت میکنم، «مراحل بزرگ شدن» است. هر کس میتواند با مقایسهٔ خود را مراحل ذکر شده، ببیند که در چه مرحلهای از تکامل قرار دارد.
رشد انسان مثل رشد فیزیکی به معنی بزرگ و بزرگتر شدن نیست. بلکه منظورم از رشد، تغییر چارچوبی است که با آن به دنیا نگاه میکنیم و آن را میفهمیم. این تغییر چارچوب، دایرهٔ مسئولیتهای انسان را گسترش میدهد است. هر چقدر انسان مسئولیتهای بیشتری بپذیرد، در زندگی جلوتر رفته است. پذیرش مسئولیت یعنی انسان جنبههای مختلف زندگیاش را ببیند، دربارهٔ آنها فکر کند و برایشان تصمیم بگیرد. نقطهٔ مقابل مسئولیت، انفعال است. انسان منفعل جنبههای زندگیاش را نمیبیند. یا اگر میبیند دربارهٔ آنها فکر نمیکند. یا اگر فکر میکند دربارهٔ آن کاری نمیکند.
برای تعریف بهتر مسئولیتپذیری، از دو مفهوم «سوژه2» و «ابژه3» کمک میگیریم. به طور خلاصه، سوژه درون ما و ابژه بیرون ماست. سوژه همان خود و ابژه دیگری است. به زبان زیستشناسی، سوژه موجود زنده و ابژه محیط زندگی اوست. ابژه هر آنچیزی است که میتوانیم به آن نگاه کنیم، دربارهاش فکر کنیم، کنترلش کنیم، متصلش کنیم و با آن درگیر شویم. سوژه دقیقا برعکس است. سوژه به قدری در درون ماست که نمیتوانیم به آن فکر کنیم. مثل ویژگیهای شخصیتی، احساسات یا باورهایی که دربارهٔ دنیا داریم. مثلاً کسی که میگوید «دست خودم نیست که عصبانی میشم»، احساسات را ابژه نمیداند. احساسات کاملاً درون اوست و راهی برای کنترل ندارد. اما اگر کسی عصبانیتش را شناخت و توانست آن را کنترل کند، آن را تبدیل به ابژه کرده و دیگر کمتر چنین جملاتی را بر زبان میآورد. به بیانی سادهتر، سوژه راننده است و انسان مسافر. هر وقت سوژه تبدیل به ابژه شد، در جایگاه مسافر میرود و انسان فرمان را به دست میگیرد. «دست خودم نیست» دیگر در این حالت معنایی ندارد.
![]() |
---|
الهامات از نظریهٔ فروید
از نظر فروید، آوردن محتویات ناخودآگاه (مثل خاطرات سرکوب شده یا تعارضات حل نشده) به سطح ناخودآگاه یک مرحلهٔ اصلی از درمان است. جابجایی سوژه-ابژه در ذهن فرد هم تا حد زیادی به این ایده نزدیک است.
یک مثال دیگر سوژه-ابژه در مسألهٔ مذهب است. جوانترها مذهبشان سوژه است. یعنی از پدر و مادر یا محیط آن را گرفتهاند و فرصت تحلیل یا زیر سؤال بردن کل یا بخشی از آن را نداشتهاند. اما هر چقدر که بزرگتر میشوند، مذهب به مرور برایشان تبدیل به ابژه میشود. این افراد دیگر معادل باورهای خود نیستند. بلکه کمی از آن فاصله میگیرند و خودشان تصمیم میگیرند که چه حرفی را بپذیرند و کدام را رد کنند.
پس الگوی رشد در بلندمدت، جابجایی سوژهها با ابژههاست. انسان به مرور خود را از غلوزنجیر سوژههایی که اسیرش کرده بودند آزاد میکند4 و پس از مشاهده دنیای اطراف خود، مسئولیت پذیرش یا رد ابژهها را بر عهده میگیرد.
![]() |
---|
جابجایی سوژه-ابژه یکشبه اتفاق نمیافتد. همهٔ سوژهها یکشبه تبدیل نمیشوند. بعضیها سادهتر و بعضیها دشوارترند. بعضی از سوژهها تنها پس از نابودی سوژهها قبلی ظهور میکنند. نیاز است که سوژههای مختلف و ترتیب آنها را بشناسیم. برای اینکار، توصیه من مدل کیگان5 است.
به گفته کیگان، بزرگتر شدن به معنای یادگیری چیزهای جدید نیست (اضافه کردن چیزها به «ظرف» ذهن)، بلکه به معنای تحول است — یعنی تغییر شیوهای که جهان را میشناسیم و درک میکنیم (تغییر شکل واقعی «ظرف» ما). تحول شبیه شبیه کاری است که کوپرنیک انجام داد. قبل از کوپرنیک، ما فکر میکردیم زمین مرکز منظومه شمسی است. سپس کوپرنیک آمد و نشان داد که خورشید در مرکز قرار دارد. بنابراین، در حالی که هیچ چیز از نظر فیزیکی تغییر نکرد، کل تصور و درک ما از جهان متحول شد. در مثال ابتدای متن، شخص در دو زمان مختلف دو عملکرد کاملاً متفاوت نسبت به عصبانیت خود نشان میدهد. این یعنی تحول و تحول یعنی رشد.
در مدل کیگان، ۵ مرحلهٔ اصلی برای رشد بزرگسالان یا همان جابجایی سوژه-ابژه نام برده میشود. این مراحل به دنبال هم میآیند و با تبدیل سوژهٔ هر مرحله به ابژهٔ مرحلهٔ بعد، سوژهٔ جدیدی پدید میآید. برخلاف برخی از الگوهای توصیف شخصیتی مثل MBTI، Enneagram یا Big Five، مدل کیگان سلسلهمراتبی است. بهتر و بدتر دارد. مرحلهٔ پنجم ایدئال
نام مرحله (به انگلیسی) | توصیف ساده | مرکز ثقل هویت (سوژه/آنچه فرد «هست») | نگاه به دیگران | درصد جمعیت بزرگسال |
---|---|---|---|---|
مرحله ۱: ذهن تکانشی (Impulsive Mind) | من اسیر تکانهها و ادراکات لحظهای هستم. | تکانهها و احساسات | (هنوز مفهوم پیچیدهای ندارد) | (مربوط به کودکی) |
مرحله ۲: ذهن سلطهجو (Imperial Mind) | دنیا حول محور خواستهها و منافع من میچرخد. | نیازها و خواستههای شخصی | ابزاری برای رسیدن به اهدافم | ۶٪ |
مرحله ۳: ذهن اجتماعیشده (Socialized Mind) | هویت من توسط نظرات و انتظارات دیگران شکل میگیرد. | روابط بینفردی و انتظارات بیرونی | منابعی برای تأیید و بخشی از هویتم | ۵۸٪ |
مرحله ۴: ذهن خود-مؤلف (Self-Authoring Mind) | من قطبنمای درونی و ارزشهای خودم را میسازم. | سیستم باورها و ایدئولوژی شخصی | افرادی مستقل که با آنها رابطه برقرار میکنم. | ۳۵٪ |
مرحله ۵: ذهن خود-دگرگونساز (Self-Transforming Mind) | هویت من ثابت نیست و میتوانم سیستمهای مختلف فکری را درک کنم. | جریان سیال آگاهی؛ کثرت در هویت | بخشی از یک سیستم بزرگتر و به هم پیوسته | ۱٪ |
مراحل بالا نقشهٔ راهند. مطلق نیستند. هر کس در جنبههای مختلف زندگیاش در ردههای مختلفی قرار میگیرد. مهم این است که شخص وضع فعلی را درست تشخیص دهد و به مرحلهٔ بعدی سفر کند.
مرحلهٔ جدید، مرحلهٔ قبلی را در خود دارد. انسان قبیلهای به مرور روی پای خودش میایستد؛ اما الزاماً قبیلهاش را ترک نمیکند. مشکل اینجاست که خیلی از افراد مرحلهٔ چهارم به شکلی انحرافی قبیلهٔ خودشان را ترک میکنند و بدون تأسیس قبیلهٔ جدید، تنها و منزوی میشوند.
مرحلهٔ اول: ذهن تکانشی (از نوزادی تا ۶ سالگی)
- سوژه: تکانهها، احساسات، ادراکها
- ابژه: ندارد
این مرحله مربوط به دوران کودکی است. بچه عقل ندارد. حساب و کتاب نمیکند. تنها بر اساس نیازهای خودش رفتار میکند. هر چیزی را که میبیند، در همان لحظه بدون کوچکترین پردازش ذهنی میخواهد. تقریباً هیچ انسان بزرگسالی در این مرحله نمیماند.
به گمانم تنها افرادی که در این مرحله باقی میمانند، آنهایی هستند که ذهنشان رشد نمیکند. یعنی یا عقبافتادهٔ ذهنی هستند یا معتادند و اصلاً به ذهن محاسبهگر خودشان دسترسی ندارند. حیوانات و موجوداتی که ساختار ذهنی پیچیدهای ندارند در این مرحله قرار میگیرند.
مرحله دوم: ذهن سلطهجو (۶ سالگی تا نوجوانی، برخی بزرگسالان)
- سوژه: نیازها، علایق، خواستهها
- ابژه: تکانهها6، احساسات، ادراکها
کودک که بزرگ میشود، کمکم میفهمد که قرار نیست به همهٔ تکانههایی که حس میکند درجا پاسخ داده شود. اغلب پدر و مادر هستند که اولین سیلیهای واقعیت را به بچه میزنند. آنها با نخریدن اسباببازی یا خوراندن غذاهایی مثل خورشت بامیه به بچه، نشانش میدهند که قرار نیست دنیا به کام آنها باشد. در نتیجه، تکانه بچه تبدیل به ابژه میشوند. او آنها را سبک سنگین میکند و یاد میگیرد که تنها در شرایط خاصی بروزشان دهد.
«نیازها» تبدیل به سوژهٔ جدید شخص میشوند. این مرحله یادآور نوجوانهای سرکشی است که بدون اینکه بفهمند چرا، روی نیازهای خودشان پافشاری میکنند. آنها کمکم به نظر دیگران دربارهٔ خودشان اهمیت میدهند، اما فقط به این دلیل که آن نگرشها ممکن است پیامدهای ملموسی برایشان داشته باشد. مثل اینکه از گروه دوستی خودشان طرد شوند، مخ کسی را بزنند یا دستگیر شوند. در این مرحله عواطف و نظر دیگران هیچ اهمیتی ندارد و آنها صرفاً ابزاری برای رسیدن به هدف هستند.
وقتی دو دوست در مرحلهٔ دوم به هم دروغ نمیگویند یا به هم خیانت نمیکنند، به دلیل ترس از عواقب یا تلافی است؛ نه به این دلیل که برای صداقت و شفافیت ارزش قائلند یا با ارزشهای شخصیشان تضاد دارد.
مرحلهٔ سوم: ذهن اجتماعی شده (اکثر بزرگسالان)
- سوژه: روابط بینفردی، تعامل متقابل
- ابژه: نیازها، علایق، خواستهها
اکثر بزرگسالان در این مرحله قرار میگیرند. اینجاست که منابع بیرونی حس هویت و درک از جهان را شکل میدهند. در مرحلهٔ سوم مفاهیمی مثل ایدهها، هنجارها، باور دیگران و سیستمهای بیرونی (خانواده، جامعه، فرهنگ، ایدئولوژی) مهمترین موجودیتهای فرد میشوند و نیازهای مرحلهٔ ۲، تبدیل به ابژهای قابل کنترل میشوند. انسان مرحلهٔ سوم به شدت در برابر احساسات دیگران احساس مسئولیت میکند و تلاش فوقالعادهای میکند که همه را از خودش راضی نگه دارد و آسیبی به احساسات دیگران وارد نکند. در این حالت ممکن است نیازها یا احساسات شدیداً سرکوب شوند؛ صرفاً برای اینکه ارتباط اجتماعی برقرار یا حفظ شود.
اینجاست که هر انسان فهم از خودش را به فهم از دیگران از خودش گره میزند. انسان یک دیدگاه بیرونی از خودش میگیرد («آنها فکر میکنند که من احمقم») و به مرور آن را به تجربهای درونی تبدیل میکند («من احمقم»). همین باعث میشود که هویت شخص به تأیید بیرونی گره بخورد. دانشآموز علم خود و دیگری را با نمره و دانشجو با مدرک محک میزند.
ذهنی که بیش از اندازه اجتماعی شده باشد، حس هویت مستقل و قوی ندارد. چنین انسانی هیچ نقطهٔ تمایزی با دیگران ندارد. فرد زمانی که بین ایدئولوژیها، نهادها یا افراد مهم زندگیاش تعارضی به وجود میآید، در پاسخ به این سؤال که «من چه میخواهم؟» یا «نظر خودم چیه؟» به مشکل برمیخورد.
برای مثال، در مورد خیانت:
- خیانتکار مرحله ۲ — نگران لو رفتن و عواقب آن است (جدایی، اخراج شدن و غیره).
- خیانتکار مرحله ۳ — احساس گناه و ناهماهنگی آزاردهندهای میکند زیرا خیانت غیرقانونی و غیراخلاقی است.
برای بسیاری از مردم، بلوغ اجتماعی در اینجا متوقف میشود. با این حال، پتانسیل برای ادامه رشد و تکامل وجود دارد.
مرحلهٔ چهارم: ذهن خودمؤلف (برخی بزرگسالان)
- سوژه: خودمؤلفی، هویت و ایدئولوژی شخصی
- ابژه: روابط بینفردی، تعامل متقابل
در این مرحله شخص کمی از جامعه فاصله میگیرد تا خودش را کشف کند. مرجع قضاوت از بیرون به درون منتقل میشود و فرد با هویتی که تعریف میکند با دنیا ارتباط میگیرد. انسان دیگر تحت تأثیر زمینهای که در آن قرار دارد قرار نمیگیرد و درک خود را از جهان تولید میکند. در این مرحله انسان میتواند به ارزشهای نهادینه شده فکر کند و آنها را زیر سؤال ببرد.
خودمؤلفی یعنی تعریف، تألیف و بازآفرینی باورها (معرفتشناسی)، حس هویت (درونی) و روابط با دیگران (بیرونی). در مرحلهٔ سوم هر سه از محیط دریافت میشد. اما حالا وقت آن رسیده که از درون بجوشد.
کلید رسیدن به ذهن خودمؤلف، کنجکاوی است. آن هم کنجکاوی دربارهٔ خودش. انسان باید بفهمد که کیست، چه میخواهد، چه فکر میکند و چرا. انسان که دربارهٔ خودش کنجکاو شد، کمکم از باورهای مرسوم فاصله میگیرد و جستجوی داشتههای خودش میپردازد. سؤالهایی مثل «من کی هستم؟» یا «به چه دردی میخورم» یا «نظر من دربارهٔ X چیه؟» این ذهن را پرورش میدهند. کل داستان این است که انسان از «دیگران چه میخواهند» به «من چه میخواهم» برسد.
برای این کار، چند سؤال در پایین مینویسم که تمرین خوبی برای تربیت ذهن خودمؤلف هستند. تنها نکتهٔ مهم این است که انسان باید در خلوت خودش و بدون هیچ ترس از قضاوت بیرونی به آنها فکر کند و پاسخ دهد. برای یک لحظه هم که شده، دیگران را از اتاق ذهنش بیرون کند و به سؤالاتی از این جنس بیندیشد. فکر کردن درد دارد و ممکن است واکنش اولیهٔ ذهن در برابر آن ایجاد حواسپرتی باشد. اما صبر کردن ارزشش را دارد.
سؤالها
- چه حقیقت مهمی را باور دارم که افراد بسیار کمی در موردش با من موافقند؟
- از کجا میفهمم کسی دوست خوب یا همکار خوبی است؟
- مهمترین ویژگیهایی که در شریک زندگی خودم به دنبالش هستم چیست؟ (سؤالهایی از این دست قبل از ازدواج خیلی در ذهن افراد میچرخند. آدم یا انتخاب میکند به این سؤالها پاسخ دهد یا بعدتر هزینهٔ فکر نکردن به آنها را میپردازد)
- چه چیزی باعث میشود به یک رهبر اعتماد کنم و از او پیروی کنم؟
- اگر قرار بود یک قانون اساسی برای زندگی خودم بنویسم، مهمترین اصول آن چه بودند؟
- چه چیزی باعث میشود یک اثر هنری را «زیبا» یا «معنادار» بدانم؟
- اگر قرار بود یک کسبوکار راه بیاندازم، چه ارزشهایی را در آن ترویج میکردم؟
- اگر قرار بود یک کتاب بنویسم، دوست داشتم چه پیامی را به خوانندگان منتقل کنم؟
- چه چیزی باعث میشود یک فیلم یا سریال را «خوب» یا «بد» بدانم؟
- اگر قرار بود یک سیستم آموزشی طراحی کنم، چه مهارتهایی را در اولویت قرار میدادم؟
بعد از شناختن باورها، نوبت خواستههاست. خواستهها در مرحلهٔ قبلی توسط دیگران ساخته میشوند. اما حالا فرصت بازآفرینی آنها با باورهاست. در متن زیرزمین روح کمی دربارهٔ افرادی که خواستههای نامشخصی دارند یا خواستههایشان را به زبان نمیآوردند نوشتهام. خلاصه این است که انسان باید ابتدا خواستههای خودش را برای خود و دیگری شفاف کند (میخواهم روزی یک بار با من تماس بگیری و حالم را بپرسی، میخواهم رهبری پروژه X را بر عهده بگیری، میخواهم هفتهای چهارساعت روی پروژههای خودم وقت بگذرانم) و بر اساس پاسخ دیگران تصمیم بگیرد.
هر چقدر مراحل جلوتر میروند، امکان رخ دادن انحرافات مختلفی وجود دارد. سه موردی که به نظرم جدیتر میآیند، به ترتیب نهیلیسم، کثرتگرایی و توهم توطئه است.
خطر نهیلسیم و ابژهسازی ذهنی
یکی از انحرافهای اصلی تبدیل سوژه به ابژه، رها کردن آن است. هدف از جابجایی سوژه-ابژه توانمندسازی انسان در کنترل بخشهای مختلف زندگیاش است. در این فرآیند انسان مرحله به مرحله محدودکنندهٔ خود را میفهمد و آن را کنترل میکند. فهمیدن بدون کنترل، فقط اوضاع را بدتر میکند. مثل کسی میماند که روی یک کشتی در حال غرق صرفاً در حال روایت ماجراست: «عه الان داریم میخوریم به کوه یخ. عه الان داریم غرق میشیم. عه نصف کشتی رفت زیر آب. عه داریم غرق میشم و…». این دسته از آدمها محدودیتها را میشناسند؛ اما کاری برایش نمیکنند. آنها اکثراً برای همزیستی با محدودیتهای کنترل نشدهٔ خودشان رو به طنز و پوچانگاری میآورند. این دسته از آدمها هیچ مسئولیتی نمیپذیرند و هیچ هزینهای هم نمیدهند. بعضی از آنها حتی دیگرانی که مسئولیت میپذیرند را سرزنش میکنند.
روشنفکری یک پوشش رایج برای ترس از تجربه مستقیم است.
خطر کثرتگرایی و «همه خوبن»
نگاه اجتماعی و قبیلهگرای مرحلهٔ سوم تلاش میکند همیشه خودش را سفید و طرف مقابلش را سیاه جلوه دهد. انسانی که از این مرحله عبور میکند، کمکم میتواند نقاط مثبت هر طرف را برای خودش ببیند. مشکل زمانی پدید میآید که انسان قضاوتی کلی میکند و همه را حامل اندازهٔ برابری از حقیقت میبیند: «اگر دنیا صفر و یک نیست، پس پنجاه-پنجاه است. همه راست میگویند».
خطر توهم توطئه و «هیچکی خوب نیست»
خیلی از دانستههای امروز ما از قبیلههایی مثل خانواده، مدرسه و دانشگاه به ارث رسیده است. خود ما هیچ ایدهای دربارهٔ درست یا غلط بودن آنها نداریم و صرفاً بر اساس اعتمادی که به قبیله داشتهایم، نظر آنها را تقلید میکنیم. بعید میدانم که حتی ۱ درصد آدمها بتوانند گردی زمین را اثبات کنند، فاصلهٔ زمین و خورشید را بیابند یا نشان دهد جنگ جهانی واقعاً رخ داده است. همهٔ این دانشها بر پایهٔ اعتماد ما به مروجان آن در قبیله شکل گرفته است. پس اگر کسی به واسطهٔ دوری از قبیله، نگاه بدبینانه به آنها پیدا کند، بیخیال بخش زیادی از علم و اطلاعات موجود در قبیله میشود. چنین شخصی هویت خود را بر پایهٔ «بیاعتمادی به حرف رایج» بنا میگذارد و دیر یا زود سروکلهاش در جمع توهم توطئهایها پیدا میشود اینها همان افرادی هستند که معتقدند زمین تخت است، یا علت اصلی اوتیسم کودکان واکسن است، یا داخل واکسنهای کرونا میکروچیپهایی برای کنترل جمعیت جاساز شده و…7
البته که میشود به توهم توطئهایها حق داد. نمونههای زیادی از اشتباهات علوم رایج وجود دارد. جنبش اصلاح نژاد، DDT، استفادهٔ سرب در بنزین، کل مفهوم P-Hacking که هنوز هم ادامه دارد، لوبوتومی، آزمایشهای یگان ۷۳۱ ژاپن و کلی اتفاقات دیگر هست که مایهٔ بدبینی نسبت به علم و عالم است. اما فقط برای کسی که تنها این موارد را میبیند. ایدئال من در نسبت گرفتن با علم قبیلهای، تکیهٔ بر اصول است. همانطور که میگویند تقلید در اصول دین حرام است، اصول باقی علوم هم باید توسط خود شخص درک شوند و نمیتوان در آنها به دیگری وابسته ماند. اصول که محکم شدند، حالا خود شخص میتواند رد علم را بگیرد و ببیند که دانشمندان به چه نتیجههایی رسیدهاند.
مرحلهٔ پنجم: ذهن خوددگرگونساز (عدهٔ کمی از بزرگسالان)
- سوژه: وجود، هستی
- ابژه، خودمؤلفی، هویت و ایدئولوژی شخصی
اینجا انسان خودش را هم زیر سؤال میبرد. اگر هویت شخصی لنگری برای تثبیت شخصیتی بود، اینجا آن لنگر هم وجود ندارد. انسان میفهمد که همهٔ این هویتها و برچسبها تنها لنزی برای دیدن واقعیت دنیا هستند. انسان همانند کودک فقط «هست». اما اینجا همهٔ دنیا را ابژه میبیند. این مرحله بسیار نزدیک به «فنا» در تصوف اسلامی است.
هویت از جایی به بعد بار سنگینی میشود که ذهن را محدود میکند و چشم را میبندد. انسان در نتیجهٔ کنجکاوی به تعدادی برچسب دربارهٔ خودش میرسد. «من بیصبرم»، «من باهوشم»، «من تنبلم» یا «من آدم فلان کار نیستم». به مرور زمان این برچسبها انسان را محدود میکند.
انسان خوددگرگونساز، مدام در حال بازآفرینی هویت خود است. او همزمان چند فکر و ایدئولوژی -که ممکن است متناقض هم باشند- در ذهن دارد، پیچیدگیها و ظرافتهای دنیا را از دیدگاههای مختلف درک میکند.
ممکن است کمی متناقض به نظر برسد. اما حرف من این است که هویت باید اول شکل بگیرد تا بعد شکسته شود. کسی که هیچوقت جای پای خودش را محکم نکند، نمیتواند از آن عبور کند.
تصمیم به رها کردن هویتها، حس ترس شدیدی را در آدم برمیانگیزد. مثل پریدن داخل درهای مهآلود است که انتهایش را نمیدانی. انسانی که تصمیم میگیرد اینگونه زندگی کند، جای پای محکمش را آگاهانه از بین میبرد و به استقبال فضای آشوب میرود.
ضعفهای مدل
Footnotes
-
به این آیینها Initiation میگویند ↩
-
Subject ↩
-
Object ↩
-
رهایی، بیتفاوتی نیست. انسانی که خود را از سوژهها رها میکند و مسئولیت جدیدی نمیپذیرد، هیچ رشدی نکرده. بدتر تبدیل به نهیلیستی شده که هیچ مسئولیتی در زندگیاش نمیپذیرد و وبال گردن همه است. ↩
-
رابرت کیگان (متولد ۱۹۴۶) یک روانشناس تحولی آمریکایی است. او یک روانشناس دارای مجوز و درمانگر فعال است، برای مخاطبان متخصص و غیرمتخصص سخنرانی میکند و در زمینه توسعه حرفهای و توسعه سازمانی مشاوره میدهد. ↩
-
Impulse ↩
-
مجدداً کمتر کسی از عهدهٔ رد یا تأیید این گزارهها برمیآید. ↩