یک برنامه‌نویس را در نظر بگیرید که مشغول معماری یک نرم‌افزار پیچیده است. اطرافیان، حتی اگر از کار او سر درنیاورند، به تخصصش احترام می‌گذارند و هیچ‌کس با او بر سر اینکه کدام تابع بهینه‌تر است یا کدام الگوریتم کارآمدتر، وارد بحثی جدی نمی‌شود. هاله‌ای از احترام، تخصص او را در بر گرفته است. اما همین احترام، در حوزه‌های دیگر -مثل سیاست، دین یا جنگ- ناپدید می‌شود. همان افرادی که در برابر برنامه‌نویس سکوت می‌کردند، به سادگی یک متخصص استراتژی نظامی، سیاست‌مدار کهنه‌کار یا عالم دینی را به چالش می‌کشند و درباره تصمیماتش قضاوت قطعی صادر می‌کنند1. به نظرم دوگانگی در رفتار ریشه در سه عامل کلیدی دارد: ظاهر فریبندهٔ موضوعات، گره خوردن آن‌ها با هویت شخصی و نبود پیامدهای فوری برای نظرات اشتباه.

نخستین و مهم‌ترین دلیل، در ظاهر موضوعات نهفته است. زبان برنامه‌نویسی دیواری از کلمات بیگانه مانند API، function و pointer می‌سازد که فوراً به فرد غیرمتخصص یادآوری می‌کند که در این حوزه دانشی ندارد. این دیوار، یک مرز طبیعی و قابل احترام ایجاد می‌کند. در مقابل، زبان جنگ و سیاست از واژه‌هایی آشنا ساخته شده است: «صلح»، «مذاکره»، «دشمن». این کلمات روزمره، این تصور فریبنده را ایجاد می‌کنند که خود موضوع نیز به همان اندازه ساده و قابل فهم است و هر کسی می‌تواند درباره آن نظر دهد. در نتیجه، فرد در برابر برنامه‌نویس احساس «جهل» می‌کند، اما در برابر متخصص نظامی، احساس «صاحب‌نظری» می‌کند.

دلیل دوم، به ارتباط عمیق این مسائل با هویت ما بازمی‌گردد. انتخاب یک زبان برنامه‌نویسی، هویت کسی را تعریف نمی‌کند؛ یک تصمیم فنی است، نه اخلاقی. اما موضع‌گیری در برابر یک جنگ، اعلام تعلق است؛ بیانیه‌ای درباره ارزش‌ها، عدالت و جایگاه ما در جهان. وقتی در مورد یک درگیری نظامی صحبت می‌کنیم، صرفاً در حال تحلیل نیستیم، بلکه در حال پیوستن به یک «جبهه» هستیم. این نیاز به داشتن موضع هویتی آنقدر قدرتمند است که اغلب بر نیاز به داشتن اطلاعات دقیق و کافی غلبه می‌کند و فرد را به سمت قضاوت‌های سریع و احساسی سوق می‌دهد.

عامل نهایی، نبود پیامدهای مستقیم برای نظرات اشتباه است. اشتباه یک برنامه‌نویس، پاسخی فوری و بی‌رحمانه از واقعیت دریافت می‌کند: برنامه از کار می‌افتد یا نتایج کاملاً غلطی تولید می‌کند. این بازخورد آنی، او را وادار به اصلاح می‌کند. اما اگر تحلیل نظامی یک شهروند اشتباه باشد، هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد. نتایج واقعی یک جنگ، سال‌ها بعد و در میان انبوهی از عوامل پیچیده مشخص می‌شود و هیچ داوری وجود ندارد که به فرد بگوید: «تحلیل شما اشتباه بود». این نبود مجازات برای خطای فکری، فضایی امن برای رشد نظرات بی‌اساس و اطمینان‌های توخالی ایجاد می‌کند.

من هم گاهی در این دوگانگی زندگی می‌کنم. در حوزه تخصصم با احتیاط قدم برمی‌دارم، اما به محض خروج از آن، نقاب همه‌چیزدانی به چهره می‌زنم. انگار کِرم در جانم افتاده باشد. میل به داشتن نظر، به خودی خود ارزشمند است، اما وقتی با اطلاعات ناکافی و احساسات کنترل‌نشده همراه شود، به جای روشنگری، به تولید نظرات سطحی و آلودگی فضای عمومی منجر می‌شود. در نهایت جامعه به جای تلاش برای فهمیدن پیچیدگی‌ها، به ساده‌سازی پناه می‌برد و هر تحلیل متفاوتی را به ناآگاهی یا نیت‌های دیگر متهم می‌کند.

آن‌هایی که از این دام رها شده‌اند، به مرور یاد گرفته‌اند که به ندانستن خود بها بدهند.

Footnotes

  1. جالب است که خودِ متخصصان علوم انسانی و اجتماعی نیز خیلی زود متوجه این قضیه شدند. آن‌ها برای ایجاد همین «دیوار تخصصی» و جلوگیری از ساده‌سازی مباحث پیچیده، به ساخت اصطلاحات و واژگان منحصر به فرد روی آوردند. اصطلاحاتی مانند «واسازی» در فلسفه دریدا، «گفتمان» در تحلیل‌های فوکو یا «هابیتوس» در جامعه‌شناسی بوردیو، همگی تلاش‌هایی برای بیان مفاهیمی عمیق بودند که با زبان روزمره قابل انتقال نیستند.