من همیشه نقاشیهای امپرسیونیسم را دوست داشتهام. بدون اینکه بدانم چرا. بارها به سایت Artvee سر زدهام تا آثارشان را ببینم و مدام از نقاشیهایشان در پسزمینهٔ گوشی و کامپیوتر یا داخل همین سایت استفاده کردهام تا همیشه جلوی چشمم باشد.
اخیراً علت این علاقه برای من روشنتر شده است. امپرسیونیستها خیلی به تجربه اهمیت میدادند. دورهٔ قبلی آنها، یعنی رئالیستها، تعهد شدیدی به واقعیت داشتند. حتی میشود گفت که به یک «واقعیتِ واحد» یا حقیقت گرایش داشتند. یعنی یک جور خاصی میشود یک درخت یا یک شیء را کشید و تمام؛ و دیگر فراتر از آن حرفی نمیشود زد. آب خواص خاصی دارد و وقتی نور خورشید با فلان ویژگیهای فیزیکی به آن برخورد میکند، بازتاب شکل معینی دارد. «جهان را باید آنگونه کشید که هست».
![]() |
|---|
این نگاه مطلقگرا در امپرسیونیسم به چالش کشیده میشود. برای نقاشان امپرسیونیسم «تجربه» و و دریافتی که در لحظه میکند خیلی مهم میشود. هنرمند دیگر دنبال جدا دیدن پدیدهها نیست. تفسیری اضافه از آنها نمیکند؛ واقعیت واحدی هم نیست که بخواهد از بیرون روی نقاشی اثر بگذارد. هنرمند با «خودِ تجربه» کار دارد و آنچه میکشد همانچیزی است که در لحظه میبیند. معروف است که هنرمندان امپرسیونیست بوم را زیر بغل میزدند و راهی طبیعت و اماکن دیگر میشدند تا نقاشی کنند.
ایدئال هنرمند امپرسیونیست «چشم معصوم1» است؛ چشمی که همهچیز را بدون قضاوت ثانویه میبیند. اگر آب در آن لحظه سبز است، سبز میکشد. اگر بنفش است، بنفش میکشد و الی آخر. اگر «مغز» میگوید که آب آبی است، دارد دروغ میگوید؛ چرا که خلاف واقعیت دریافتی است. علاوه بر این، چشم معصوم بین اجزا فرق نمیگذارد. خیلی از اوقات در نقاشیهای امپرسیونیستی مرز مشخصی ندارند و همهٔ اجزا در هم کشیده میشوند.
نقل است که کلود مونه (از بزرگان امپرسیونیسم) اینطور به شاگرد خودش نصیحت میکند:
«وقتی برای نقاشی بیرون میروی، سعی کن فراموش کنی چه اشیایی در مقابلت هستند؛ یک درخت، یک خانه، یک دشت یا هر چیز دیگر. صرفاً فکر کن: اینجا یک مربع کوچکِ آبی است، اینجا یک مستطیل صورتی، اینجا یک رگه زرد؛ و آن را دقیقاً همانطور که به چشمت میآید نقاشی کن، با همان رنگ و شکلِ دقیق، تا زمانی که برداشتِ معصومانهی خودت را از منظرهی مقابلت به تصویر بکشد...» [مونه] میگفت آرزو داشت که نابینا متولد شده بود و سپس ناگهان بیناییاش را به دست میآورد تا میتوانست بدون اینکه بداند اشیایی که در برابرش میبیند چه هستند، نقاشی کردن به این شیوه را آغاز کند.
همین میشود که هنرمندان امپرسیونیسم، بارها و بارها یک منظرهٔ ثابت را با حالتهای مختلف نور کشیدهاند2. تصویر بالا یک اثر رئالیستی از پشتهٔ کاه است. نقاشش اثری از همین نما و منظر ندارد. اما کلود مونه ۲۵ بار یک پشتهٔ کاه را در حالات و زمانهای مختلف کشیده است. یا ۳۰ بار یک نمای ثابت از کلیسا را در آبوهوا و ساعات مختلف کشیده است 3.
![]() |
|---|
جالبتر اینجاست که همین نگاه به دنیا، حدود ۳۰ سال بعد از ظهور امپرسیونیسم سر از فلسفه درآورد و تبدیل به پدیدارشناسی شد. من ادعایی ندارم که پدیدارشناسها با این نقاشیها روش خود را توسعه دادند؛ اما به صورت قطعی این را میگویم که هنر و هنرمند همیشه زودتر از بقیه متوجه تغییرات بزرگ شدهاند.

