تصور کنید بهترین بازیکن یک تیم فوتبال به یکباره مربی همان تیم شود. آیا می‌تواند یک شبه بهترین به بهترین مربی تبدیل شود؟

مدیران تازه‌کار، مدیریت بلد نیستند. فقط کار کردن بلدند. چون خوب کار می‌کردند، ترفیع گرفته‌اند و حالا مدیر شده‌اند. اما هنوز نفهمیده‌اند که قواعد مدیریتی با قواعد کارمندی متفاوت است. برای همین در ابتدای مسیر با همان چارچوب کارمندی مدیریت می‌کنند. خودشان می‌خواهند همهٔ کارها را انجام بدهند و در همهٔ کارها سرک می‌کشند. اگر روزی بگذرد و مثل باقی کارمندها کار عملیاتی نکرده باشند، احساس گناه و نقص می‌کنند. انگار که همهٔ کارها به گردن آن‌هاست

مدیر شدن یعنی خداحافظی با برخی وظایف کارمندی. آن‌هایی که با کارهای روی زمین قبلی کیف می‌کردند، بعد از مدیر شدن اذیت می‌شوند. سر همین، بسیاری از کارکنان حرفه‌ای از مدیریت دوری می‌کنند. ترجیح می‌دهند به جای مدیریت و ترفیع، با حقوقی کمی بیشتر همان کار قبلی را ادامه بدهند. برای آن‌ها انجام کار از رشد دیگران مهم‌تر است. اگر هم مدیر شوند، همچنان این چارچوب ذهنی را رعایت می‌کنند. با تیم کاری ندارند و تنها هدفشان به پایان رساندن پروژه و تسک به هر قیمتی است. چنین مدیری هیچ‌وقت موفق نخواهد بود. همان بهتر که مدیر هم نشوند.

نگاه به گذشتهٔ زندگی خویش، خاصه از سالخوردگی، در آدمی حالتی دوپهلو ایجاد می‌کند. گویی شخص حساب چیزی را می‌بندد که هنوز ادامه دارد... در پیری متفکر از هر زمان خویشتن را دورتر از کمال احساس می‌کند. به گفتهٔ کانت: «درست هنگامی که به جایی رسیده‌ایم که بتوانیم صحیحاً شروع کنیم، باید کنار برویم و کار را از سر به نوآموزان بسپریم»...
کارل یاسپرس، زندگینامهٔ فلسفی من

دربارهٔ مصائب مدیران تازه‌کار خواندن این متون را پیشنهاد می‌کنم: